كبوترها را دوست دارند

شيوا كريمي

كبوترها را دوست دارند


شيوا كريمي

كبوتر كه پريد لبه پنجره او را ديدم يكدفعه آمد مثل شب هايي كه داريم با هم حرف مي زنيم. مي آيد و آن قدر گريه مي كند كه من صداي تو را نمي شنوم.
من مي ترسيدم. او هم ترسيده بود. از چشم هايش فهميدم. پرسيدم: «اين جا هم...!»
پا به پا كرد: «همين الان مي گيرمش خانم استاد زياد طول نمي كشه!»
بعد كه ديدم رفت طرف پنجره و سعي مي كند كبوتر را بگيرد عصباني شدم. چند دانه گندم از جيبش درآورد و كف دستش ريخت: «هي هي بيا خوشگله!»
شاگردها خنديدند. كبوتر آمد و رو شانه اش نشست. مثل كبوترهاي دور خانه ما نبود. لاغرتر و كشيه تر بود انگار پرهاي قهوه اي و كرم داشت كه تا امروز نديده ام پيتر. چشم هايش هم قشنگ بود. نگاهم كرد دلم ريخت پايين. ياد كبوترهاي خانه خودمان افتادم. تنم لرزيد: «ولش كن بره! چرا اذيتش مي كني؟»
شانه بالا انداخت: «نمي توونه بپره من بالاشو بريدم تو اين شهر غريبه مي ره گم مي شه!»
عصباني تر شدم: «بالاشو قيچي كردي؟ شايد مي خواهي بخوريدش؟»
صبح كه داشتم مي رفتم دانشگاه پيرمردي مي گفت كه خيلي ها از بي غذايي گربه ها را مي گيرند يا براي خرگوش ها تله مي گذارند. گوشت كبوتر كه از گربه و خرگوش بايد لذيذتر باشد!
نگاهم كرد: «از اون ور دنيا نياوردمش كه بخورمش!»
سرم گيج رفت. افتادم روي زمين. شاگردها دورم را گرفتند. كم كم مثل سايه هاي دراز شدند كه دورم مي چرخيدند. چرخيدند تا شدند يك ديوار سنگي بلند!
الان حالم خوب است. نشسته ام روي صندلي كنار پنجره. خانه گرم تر از هر روز شده. شايد بخاري ها را روشن كرده اي. پسر عرب هم اينجاست. دارد از آشپزخانه مي آيد بيرون. از او مي ترسم پيتر.
صداي «آناپالوونا» مي آيد: «دارم برايش سوپ مي پزم. وقتي در خانه است فقط با پيتر حرف مي زند خودت را خسته نكن!»
آنا همسايه خوبي است. هر روز يك دسته روزنامه مي گذارد دم در. من روزنامه را بر مي دارم. روزها آنها را مي خوانم. هر روز در صفحه فراوان اسم من است كه خواهش مي كنند برگردم سركار! در يك كادر كوچك سياه مي نويسند ولي من مي بينمش.
روزنامه ها رنگشان زرد شده. در دوران ما همه روزنامه ها سفيد بود. سفيد و نرم مثل پنبه! ولي اينها نه. رنگ موهاي من هستند. موهاي من اول يك دست سفيد شد،‌ بعد رنگ شير تازه گرفت كه اگر زير آفتاب نگاهش كني به زردي مي زند.
من هر هفته مي روم دانشگاه. براي اينكه من را نشناسند، كلاه گيس مادر بزرگ را سر مي گذارم. هماني كه نقره اي است و خيلي به او مي آمد. وقتي او را مي بيني به او بگو! به خوشگلي مادر بزرگ كه نمي شوم. يادت هست كه مي گفت اين كلاه گيس را در ايران خريده. وقتي مي رفته كبوترهاي بازار را نگاه كند سرش مي گذاشته تا موهايش معلوم نباشد و مسلمان ها ناراحت نشوند. حالا كه خيلي كهنه شده. دور تا دورش را قيچي كرده ام. وقتي مي گذارمش روي سرم، پشت گردنم معلوم مي شود.
اين روزها شاخه هاي درخت را هرس كرده اند. مثل آن روز كه از درخت بالا رفتي. قنديل هاي يخ از بين شاخه هايش بيرون زده اند. شده درخت يخي. تا مي نشينم روي نيمكت همه كبوترها مي آيند. از سر و كله هم بالا مي روند. چشم هايشان زل مي زند به دستم تا نانها را خرد كنم بريزم روي زمين. هيچ وقت هم سير نمي شوند.
به فراخوان ها توجه نكردم. مي خواستم كلاسشان بدون استاد بماند. چرا من را بازنشست كردند؟ اداره مركزي چند بار پيغام داد بروم اعلام بازنشستگي كنم. من كه چيزيم نبود. حتي موهايم سفيد نشده بود. مي توانستم چهار ساعت پشت سر هم درس بدهم. روز آخر خود «الكساندر» آمد سر كلاس. جلوي شاگردها تقدير نامه اي داد دستم و گفت: «از فردا كلاس را استاد ديگري اداره مي كند!»
دو لحظه بدترين ايام زندگي ام بوده اند. موقعي كه تو از درخت افتادي و كبوتر از دستت پر كشيد و رفت. يادم هست كه گردنت چرخيده بود. دستهايت انگار خاك زير درخت را چنگ مي زد.
و لحظه اي كه الكساندر گفت: «آنيا جان به ما گفته اند شما سر كلاس فقط از كبوترها حرف مي زنيد. اين عرب را هم كه به خاطر يك كبوتر شش ماهه سر كلاس راه نمي دهي ... آخر چقدر!»
ديگر به حرف هايش گوش ندادم. برگشتم خانه. خيلي هم راضي هستم. اينجا لااقل شب ها تو هستي. وقتي روزنامه ها را آتش مي زنم سر و كله ات كم كم از بين دودها پيدا مي شود. آنا هم هر شب از پنجره سرك مي كشد. مي گويد نگران مي شود. جوابش را نمي دهم. حتما براي همين به اين پسر عرب گفت من با هيچ كس حرف نمي زنم.
صبح ها با صداي بال بال زدن كبوترها از خواب بيدار مي شوم. يك دفعه با هم پرواز مي كنند و لحظه اي نور را از لا به لاي بالهاي آنها مي بينم. در آسمان اوج مي گيرند و كبوتر لنگ مان را تنها مي گذارند. هماني كه با تير پسر عرب مجروح شد. الكساندر مدير سختگيري است به خواهش من او را تنبيه كرد. هر روز بايد جسدها را از سالن تشريح تا زيرزمين ببرد. براي همين شب ها كه مي آيد گريه مي كند، روپوشش كثيف است و ريش هايش درآمده. حالا نمي دانم چرا الكساندر دست از سر او برنداشته؟ اين همه مدت ... شب ها كه مي آيد من از ترس سرم را زير پتو مي كنم. حتي وقتي اينجاست خانه سردتر مي شود. حالا هم خيلي نگرانم. تو و اين پسر شبها مي آمديد! چرا كت مهماني ات را پوشيده اي؟
از خانه نشستن خسته شده بودم. روزها فقط آنا را مي ديدم كه مي آمد و روزنامه ها را مي گذاشت دم در. آنقدر مي ايستد تا بيايم و روزنامه ها را بردارم. صبح ها هنوز هم پيپ مي كشد. از كبوترها شكايت مي كند كه حياط خانه را كثيف مي كنند. روز آخر مقاله اي نشانم داد. درباره ايران بود. خيلي از جوانان كه نمي توانستند وارد دانشگاه شوند،‌آمده اند اينجا.
الكساندر گفت: «الان دانشگاهها به اين بودجه نياز دارند حتما استادهاي بازنشسته را هم به كار مي گيرند!». بعد عكسي از يك زن و مرد نشانم داد. ميان ميداني ايستاده بودند. زن پالتو پوست سفيدي پوشيده بود. زانو زده داشت به كبوترها دانه مي داد. مرد به كتش مدالهاي زيادي زده بود. آنا گفت كه آنها شاه و ملكه قبلي ايران هستند. روزنامه را از او گرفتم. نگفتم كه اين عكس من و تو است نه شاه و ملكه ايران! يادت هست هميشه مي خواستيم اين عكس را بزرگ كنيم. فرصت نشد!
مادربزرگ هميشه مي گفت: «ايراني ها خيلي كبوترها را دوست دارند» براي همين رفتم دانشگاه تا كلاس آنها بدون استاد نماند.
نگهبان كلاس را نشانم داد. جاي همه چيز را عوض كرده اند. ويترين پرنده ها را برده اند ته راهرو. ميز اتاق من را آورده اند جلوي پنجره مجبور شدم خم شوم تا درخت را ببينم. هميشه با همان كت آبي مي آمدي كنار درخت. امروز كت بلند مشكي ات را پوشيده بودي. به نظرم كت آبي بيشتر به تو مي آيد. شايد مي خواهي جايي بروي!
ايراني ها ده نفري هستند. موهايشان همه سياه است. يكي از آنها پرسيد: «شما استاد جديد هستي؟»
اولش خجالت مي كشيدم حرف بزنم. دستگاه گوارش يك پرنده را روي تخته كشيدم. زير لب پچ پچ مي كردند. دلم مي خواست بهتر از هميشه درس بدهم. گفتم: «شنيده ام شما خيلي كبوترها را دوست داريد حتي بعضي ها تو ايران به خاطر كبوتر آدم مي كشند؟»
خنديدند و برگشتند به آخرين ميز نگاه كردند. يك دفعه كبوتر از روپوش پسر بيرون پريد. دست و پايم را گم كردم چون انتظار نداشتم اين پسر عرب را ببينم. او كه من را با اين كلاه گيس نشناخت. براي همين وقتي حالم بد شد دستم را گرفت و آورد خانه.
دارد مي آيد اينجا. كبوتر. بالاي سرش پرواز مي كند چقدر دلم اين پرنده را مي خواهد. شبيه هماني است كه روي درخت بود. هماني كه تو رفتي بالاي درخت تا بياوريش و از دستت فرار كرد.
مي رود طرف عكس. ببين مي گويد عكس شاه و ملكه ايران است كه آمده بودند مسكو. پيتر اين عكس من و توست. مگر نه؟ ‌اين عكس من و توست!
همه اش دارد به عكس نگاه مي كند. خواهش مي كنم من اين عكس و كبوتر را مي خواهم! ‌من دلم مي خواهد ديگر اين پسر را نبينم. از او بيزارم. اگر من را دوست داري كاري بكن! چرا ساكتي؟! مي خواهي با هم برويم؟ اول عكس و كبوترم را بگير بعد من با تو هر جايي كه بخواهي مي آيم!
خنده ام گرفته آنا دارد اين پسره را هول مي دهد بيرون! پسر چه التماسي مي كند تا كبوترش را بگيرد مثل اينكه آنا اجازه نمي دهد. فرياد مي زند: «مگر نمي بيني پيرزن را ناراحت مي كني؟»
آنا خيلي همسايه خوبي است ولي اين ايراني ها چقدر كبوترها را دوست دارند؟!
پايان مهرماه 1381

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30229< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي